عاشقانه های من و پسرم

این روزای من فقط تویی آرامشم تویی ، من ،خونه ، تو

دست مردونه

دست با دست فرق میکنه دست بعضی ها رو که توی دستت میگیری حس میکنی چقدر ظریف و حساسه و باید مواظبش باشی که نشکنه ولی بعضی ها فرق میکنن دستشونو ک میگیری به کوچیک و بزگیش هم ربطی نداره دلت آروم میشه انگار پشتتو دادی به کوه . دست گرم و قوی ای که بهت میگه خیالت راحت ، دستت تودست منه ، همیشه پشتت هستمو هواتو دارم روزی که بابات دستمو گرفت همین حسو بهم داد دستای تو هم همینقدر پر انرژی و مهربونه . مرد کوچیک زندگیم چقدر من خوشبختم که شما دو تا رو دارم .
30 فروردين 1399

اولین شربازی متفکرانه

ساعت ۳:۴۰ دقیقه اولین شربازی متفکرانه تو انجام دادی. تو اتاق داشتم لباس ها رو جمع میکردم دیدم شارژرو برداشتی از دستت افتاده روی میله های روروئک برداشتم گذاشتم تو کشو . برگشتم دنبال کارم چند دقیقه بعد که برگشتم دیدم با اشتهای کامل در حال خوردن شارژری .
13 اسفند 1398

بدخوابی

الان که ۸ اسفندماهه ۸ ماه و ۱۷ روزته این روزا تمام تلاشت اینه که رو پات وایسی و راه رفتن یاد بگیری . دیشب خوب خوابیدی مامانی بجاش من طبق معمول بی خواب بودم کنارت دراز کشیده بودم که دیدم چرخیدی روی چهار دست و پا فک کردم بیدار شدی نگاه کردم دیدم چشات بسته س و کاملا خوابی نگو طبق کارهای روزت که تمام فکرت چهاردست و پایی رفتنه شب هم داری تکرار میکنی درازت کردم نیم ساعتی گذشت دیدم دوباره پاشدی . تا صبح ولی غلت زدی و بدخوابی کردی چند دفه هم از زیر و روی بابا کشیدمت بس که بدخوابی کردی دوتایی به هم گره خترده بودید . برات آرزو میکنم با بزرگ شدنت پشت کارت همزاهت بمونه همینقدر قوی باشی عشق مامان . تازه یک چیز دیگه رو هم باید برات بگم دیروز دم ظهری تو ...
8 اسفند 1398

دَ دَ تا تا

۸ صبح ۲۸ بهمن ۹۸ شاهینم زندگی مامان ، آرزوی برآورده شده مامان از دیشب که این وبلاگ رو برات ثبت روزی که قد کشیدی و برای بوسیدنم مجبور شدی کمرتو خم کنی بدونی مامان از لحظه ای که فهمید تو رو داره تا لحظه ای که نفس میکشه عاشقته و این عشق هیچ وقت کم نمیشه . تمام تلاشمو میکنم تا مامان خوبی برات باشم . یک ساعتی میشه از درد تمام عضلاتم بیدار شدم و دور خونه میچرخم ولی دلیلش لبخند رو لبم میاره دیشب در حین شیرخوردن ادامه تمرینات راه رفتنت رو میکردی و منو دراز کشیده کل تخت چرخوندی و این شد نتیجه ش 🥴 هفته گذشته خیلی پربار بوده برات مامانی ، از دیروز یه لحظه سر پا وایمیستی و کلی ذوق میزنی ، دَدَ و تاتا یاد گرفتی و با تاب بازی کلی حال میکنی.  اینق...
28 بهمن 1398
1